کلوخن

حسین چراغی
cheraghi_hossein@yahoo.com

به نظرش اومد گفت مستقیم دنده عقب گرفت شیشه رو پایین داد دوباره پرسید "خانم کجا؟ " -قبل از اونکه بتونه عکس العملی نشون بده در عقب رو باز کرد و سوار شد . توی اینه نگاهش کرد موهای فرش از روسریش زده بود بیرون، وقتی هم راه افتادتوی نور بالای ماشین هایی که از روبرو می اومدند دید که حسابی به خودش رسیده موقع سوار شدن هم از لای صندلی عقب یک قسمت از ساق سفید پاشو یک لحظه از زیر مانتو دید . خوب که فکرمی کرد انگار به نظرش اشنا می اومد دوباره توی ایینه براندازش کرد نمی تونست باور کنه ، اون لبخند محو روی لبهاش،لبهای قرمزو باریکش ، اون مژه های بلند و چشمهای سیاه وبینی قلمی وکشیده ، اگر کلوخن نمرده بود قسم می خورد که حتما خودش. زن هم متوجه نگاهش شده بود ،اونهم طوری نگاهش میکرد که انگار انو می شناسه و با محبت جواب نگاهشو میداد.
از کودکی کلوخنو دوست داشت حتی قبل از اونکه مدرسه بره،همیشه می خواست با اون باشه و بود توی تموم بازیها یی که با دخترها میکرد.
توی عالم بچگی خیلی چیزها ازاون یاد گرفته بود مثلا یقول دو قول ، می تونست براحتی با پنج تا سنگ بازی کنه همه رو بریز وسط و بعد یکی یکی در حالیکه یک سنگ رو بهوا می اندازه بقیه سنگها رو از روی زمین جمع کنه و تا دروازه که آخرین مرحله بود پیش بره ، پسرهای محل همیشه مسخره اش میکردند و اسمشو گذاشته بودند سعیده خانم ، چون هیچ وقت با پسرهابازی نمی کرد،اصلا از اونها بدش میومد بنظرش اونها یه مشت وحشی بودند که سر کوچکترین چیزی بجون هم می افتادند، بارها دیده بود سر یه گردو و یا یه تیله گل اویز میشدند وانقدر همدیگرو میزدند که سر تا پا گلی و خونی میشدند و فقط در آخر سفیدی چشماشون توی صورتشون پیدا بود و حالا همه اینها رو زنیکه پشت ماشین بود براش زنده کرده بود.
یکروز عصر تابستون روی موزائیکهای داغ دم خونه شون کنار جوی سیمانی نشسته بود که صدای شیون و گریه بلند شد ، صدا از خونه عالم خانم بود ، بعدها فهمید که توی خواب مرده و بعد از اون دیگه با دخترها بازی نکرد ، اصلا از دخترها بدش اومد ،چطور می تونستند دوباره مثل همیشه بازی کنند و شاد باشند در حالیکه کلوخن میونشون نبود باورش نمیشد انقدربی معرفت باشند ، بنظرش اونها سنگدل و بیرحم میومدند ، شاید بخاطر همین نفرت بود که دیگه نتونست ازدواج کنه و ترجیح داد مجرد بمونه ، شاید هم یک مشکل روانی داشت اما هر چی بود اینجوری راحت تر بود .
دوباره توی آینه نگاهش کرد اونهم داشت نگاه می کرد میخواست سر صحبتو بازکنه ولی نمیدونست از کجا شروع کنه، فقط با صدای دو رگه ای که برای خودش هم نا آشنا بود پرسید" خانم کجا تشریف میبرید؟" صدای نازک و ظریفی جواب داد "خیابون لوار، اقا اونجا رو بلدین "، پشتش یکد فعه تیر کشید صورتش داغ شد، اب دهنش روبه سختی قورت داد زیر لب زمزمه کرد "خیابون لوار"! . همون محله ای بود که بدنیا اومده بودند اون و کلوخن،خیلی سال بود که از اون محل رفته بودند شاید سی سالی میشد ، درست یک سال بعد از مرگ کلوخن ، توی این سی سال همه چیز تغییر کرده بود ، دیگه از پشت بومهای کاهگلی وآب انبار و حوض وحیاط خبری نبود ، خیلی دلش میخواست ببین سر محله قدیمشون چی اومده و حالا شاید فرصت مناسبی بود.
داشت بارون شروع میشد چند قطره بارون روی شیشه جلو چکیده بود ، اون دورها رعد و برق بود ، چیزی نگذشت که بارون تند شد و مجبور شد برف پاکنو روشن کنه ، خیابون ها خالی از عابر شده بود اگر کسی هم بود با عجله میرفت تا قبل از اینکه خیس بشه زودتر به خونه برسه ، یاد شبی افتاد زیر یک همچین بارونی دلش گرفته بود و از خونه زده بود بیرون ، چتر هم برنداشته بود فقط بارونیشو پوشیده بود و کلاهشو کشیده بود روی سرش ، وقتی ازخونه اومده بود بیرون، بارون روی شونه هاش و کلاهش ضرب گرفته بود ، ساعتها زیر بارون راه رفته بود و به کلوخن فکر کرده بود با اینکه آب وارد کفشهاش شده بود و احساس سرما میکرد تا بارون بند نیومد به خونه بر نگشته بود . ناگهان صدای ظریف وزنانه ای اون رو بخودش اورد "اقا میشه جلوی اون مغازه گل فروشی نگهدارید".
وقتی بر گشت یکدسته گل رز قرمز که با ربانهای ابی تزئین شده بود، دستش بود . در ما شین که بسته شد بوی بارون با بوی گل مخلوط شد وبی اختیار اونو یاد گل های رز باغچه عالم خانم انداخت ، همیشه بهار وقتی که بارون میزد بوی کاهگل و بوی گل اونو از خود بیخود میکرد ، آرزو میکرد کاشکی دیوار بین دو تا خونه نبود واون میتونست بره وسط باغچه شون و دستهای کوچولوی کلوخنو بگیره و بارون میاد جر جرو با اون بخونه ، انقدر بخونند و بچرخند که سرشون گیج بره و بخورند وسط گلها توی باغچه زمین ، بی اختیار لبخند زد ، توی آینه دندون های سفیدیو از میون لبهای قرمز دید که اونهم داره می خنده ،احساس کرد که سردشِ و موهای تنش سیخ شده ، دنده رو جازد و راه افتاد.
وقتی از خیابون اصلی وارد جاده فرعی خاکی یعنی خیابون لوار شد حیرتش کامل شد ، همون خونه های یک طبقه با دربهای چوبی کلون دار با ناودونهای حلبی دراز که داشت ته مونده آب جمع شده روی پشت بومها رو ، بعد از بارون توی جویها میریخت ، همه چیز عین گذشته بود حتی مصالح فروشی روبروی قنادی حسینی ، از لای درمصالح فروشی که نیمه باز بود تونست خر مشت علی رو ببینه که ته گاراژ بسته شده بود ، وقتی هم ازجلوی مغازه مشت قاسم بقالی محل رد شد اون صندوق بزرگ چوبی یخ فروشی هنوز کناردرخت تبریزی تنومند قرار داشت ، چه شبهایی روي همين صندوق نشسته بود و بادبادکهای فانوس دار علی ، پسر مشت قاسم رو توی آسمون پر ستاره نگاه کرده بود ، فانوسهایی که سوسو میزدند و بالا میرفتند و توی دل آسمون خودشونو میون ستاره ها جا میدادند ، عجیب بود براش زمان از اینجا انگار عبور نکرده بود وهمه چیز دست نخورده باقی مونده بود.
وقتی رسید سر کوچه عالم خانم نفهمید چرا ناخوداگاه ترمز کرد ، قبل از اینکه بخودش بیاد اون پیاده شد و با سرعت و بدون خداحافظی توی تاریکی کوچه گم شد.
وقتی برگشت خونه خوابش نبرد ، چشماشو که می بست دوتا چشم سیاه به نظرش میومد زیر چتری از موهای فر که داشتند با محبت به اون نگاه میکردند ، اون چشمها نمی گذاشتند اون بخوابه ، تا صبح راه رفت و سیگار کشید و انتظار کشید میخواست هر چه زودتر به اون محل برگرده تا بهش ثابت بشه خواب و رویا نبوده و همه اینها رو در بیداری دیده ، صبح علی الطلوع از خونه زد بیرون وقتی سوار ماشین شد هنوز بوی گل رز می اومد ، هنگامیکه از خیابون اصلی وارد خیابون لوار شد ، حیرت کرد چون خیابونو اسفالت شده دید هر چه بیشتر توی اون خیابون پیش میرفت کمتر اونو می شناخت ، از خونه های یک طبقه با دربهای چوبی خبری نبود ، نه قنادی حسینی وجودداشت نه مصالح فروشی مشتعلی حتی از مغازه مشت قاسم با اون درخت تنومند تبریزی وصندوق یخ فروشی هم خبری نبود، خیابون پر بود از آپارتمانهایی با نماهای سنگ و اجر سه سانتی ، هر چی گشت اون کوچه ای که زن رو پیاده کرده بود و پیدا نکرد،حتی کوچه ای شبیه اون رو هم ندید ، از همه عجیب تر اینکه خیابونها خشک خشک بودند ، انگار نه انگار که دیشب بارون اومده ، سرش گیج می رفت حالت تهوع داشت ، از ماشین پیاده شد تا هوایی عوض کنه نزدیک بود کنترلش رو از دست بده و زمین بخوره ، به ماشین تکیه کرد و با بهت و حیرت به آپارتمانهای روبرو نگاه کرد ، با خودش فکر کرد ، یعنی واقعا همه اینها خواب و خیال بوده ، حتما بوده وگرنه اینجا اینطوری نبود . مدتها به همون حال بود تا کم کم پذیرفت ، حالش که بهتر شد در ماشینو باز کرد که سوار بشه و برگرده ، اما بوی عطر گل رز انو میخکوب کرد، وقتی به صندلی عقب نگاه کرد یک دسته گل قرمزو دید که با ربان آبی تزئین شده بود ، اشک توی چشماش حلقه زد ، خم شد گلها رو برداشت و یادداشت ضمیمه اش رو خوند "بارون میاد جر جر :کلوخن".

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34244< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي